۱۳۹۴/۷/۲۱

المپیک تحقیرها

یک‌بار کسی قرار بود نوشته‌اش را سر کلاس بخواند درباره‌اش صحبت کنیم. نوشته‌اش را خواند و بخش اعظم‌اش (تقریبا همه‌اش) دزدی بود. یعنی کار کس دیگری بود که از قضا من خوانده بودم. سارق مردی بود همسن خودم و شاید چهار پنج سالی بزرگتر،  با تیپ اسپرت کارمندهای میانی جمهوری اسلامی. منظورم از تیپ اسپرت کارمندان جمهوری اسلامی آن مدلی است که مثلا معاون مدیر کل موقعی که می‌خواهد برود دماوند با رفقا کباب بزند می‌پوشد. از این جلیقه‌های پر از جیب با پیراهن سفید تمیز و اطو کرده و یقه بسته و شلوارکتانی کرم.(همینجا از فشن دیزاینرهای عزیز دعوت می‌کنم حالا که با الهام از پناهندگان مدل‌هایشان را ملبس می‌کنند یک نگاهی هم به این عزیزان ما بیندازند. بهرحال از نظر بصری ویژه‌اند و در جهان امروز ویژه، هر کوفتی هم که باشد می‌تواند بفروشد.)
نوشته‌اش تمام شد مقداری از آن تعریف کردم و بعد سئوال‌هایم را درباره‌ی متن پرسیدم. به یک معنی شروع کردم به ایراد نگارشی و مفهومی گرفتن از متن (کاری که عموما نمی‌کنم چون درس‌مان ادبیات فارسی نیست). بعد نوبت طرف شد که جواب بدهد و تا آمد حرف بزند گفتم چرا شما خودتان را به زحمت بیندازید. مخاطبم شما نبودید. مخاطب‌ام فلانی(نویسنده اصلی متن) است که طبعا بهش دسترسی نداریم. بعد هم یک منبر دو دقیقه‌ای در مذمت سرقت ادبی(علمی) رفتم. و بعد؟ خیلی پشیمان شدم.
برای من نظام دانشگاهی ایران عملا یک کیفرگاه است. کیفرگاه را به گمانم آقای حداد در ترجمه یکی از نوشته‌های کافکا به کار برده. مطمئن نیستم. (شاید حداد، شاید علی‌اصغر، یکی از آثار کافکا، احتمالا نشر ماهی، سالهای اخیر، ص: خدا می‌دونه). بله جایی است که آدم‌ها فارغ از طبقه و جنسیت و آیین و وضعیت سلامتی مجازات می‌شوند. برای هر کس هم علاوه بر مجازات عمومی مجازات مختص به خودش وجود دارد. برای دانشجویی که از شهر کوچک می‌آید و فارسی را کمی دور از معیارهای رسمی شده‌ی پایتخت صحبت می‌کند یک مجازات، برای معاون مدیر کل که لازم دارد فوق لیسانسی داشته باشد و ضمن آن معدل‌اش هم برایش جلوی سر و همسر مهم است و نمی‌تواند سر کلاس نیاید یک مجازات و برای خانم از میانسالی گذشته‌ای که چند نوه دارد اما شوهرش نمره‌هایش را چک می‌کند (راست و دروغ‌اش با خودش. گفت حاج‌آقا -شوهرش- بفهمه چهارده شده‌ام خیلی دلخور میشه) یک مجازات. برای شخص من هم مجازات‌هایی دارد که ذکر آنها در این مقال نمی‌گنجد. بله عرض می‌کردم نظام دانشگاهی ایران برای من یک کیفرگاه است و سعی می‌کنم کسی را علاوه بر مجازات‌های عمومی و اختصاصی‌اش مجازات نکنم. مثلا در مقایسه با معاون مدیری که می‌آید به دانشگاه و یک نوشته سرقت می‌کند با آن معاون مدیری که مسئول آموزش را می‌خرد و سر کلاس هم نمی‌آید  با آن دیگری که مستقیما می‌رود یک مدرک می‌خرد و آن یکی که بورس می‌شود یک توک پا می‌رود از دورام(دورهام. دورم یا هرچی) یک دکتری با تزی که خودش ننوشته می‌گیرد طبعا اولی دارد شرافتمندانه‌تر رفتار می‌کند. حالا شما بگویید سرقت علمی کرده. ولی بالاخره سرقت هم کاری است برای خودش که نشان می‌دهد طرف، احساس کرده وجود شخص خودش کافی نیست و باید کاری کند. باید از این منظر سرقت را ارج گذاشت. به همین دلیل یا دلایل در موارد پیشین مواجهه با سرقت علمی یا ادبی برای کار کلاسی در یک زمانی که نزدیک به ارائه‌ی دانشجوی مورد نظر نباشد و کسی متوجه مخاطب اصلی نشود در نکوهش سرقت ادبی(علمی) چند ثانیه‌ای صحبت می‌کردم و مضار دنیوی و اخروی‌اش را بقول اخبارگوها خاطرنشان می‌شدم و بعد شخصا با خود طرف صحبت می‌کردم و می‌گفتم احتیاج به این کارها نیست و اوضاع بلبشو تر از این حرف‌ها است که سرقت اصلا لازم باشد. اما در این مورد کمی بی‌رحمانه برخورد کردم. به نظر می‌رسید خودم هم دارم از مجازات کردن لذت می‌برم. (در فیلم هفت جان دو در پاسخ به پلیسی که فریمن نقش‌اش را بازی می‌کند و متهم‌اش می‌کند به ریاکاری می‌گوید چه اشکالی دارد مرد خدا از انجام وظیفه‌اش لذت هم ببرد). در واقع دیدم عملا نقشه کشیده‌ام که به تحقیرآمیزترین شکل ممکن برخورد کنم. طرف را در موقعیتی قرار بدهم که هیچ راه دررویی نداشته باشد. و بعد هی مشت بزنم. این مواجهه خودم را غافلگیر و بعد (اگر درست باشد این اصطلاح را به کار ببرم) نادم کرد.
یک سال بعدش درجایی بودم شبیه سالن‌هایی که در آن از پایان‌نامه‌ها دفاع می‌شود. اما کلاس درس بود. جبرانی چند کلاس یک استاد که مجبور شده بود به دلیل جمعیت زیاد در سالن برگزارش کند. من هم به دلایلی سر کلاس بودم. استاد گفت فلانی (اسم کوچکم را صدا کرد که عربی باشد یا نه دوست ندارم در جمع صدا شود) بگو کجا بودیم و الان چه مبحثی قرار است گفته شود. شبیه معلم‌ها که از بچه مدرسه‌ای‌ها درس می‌پرسند و این باعث شد من از جایم بلند شوم بروم وسط سالن و تحقیرآمیزترین حرف‌های ممکن را درباره سواد و شیوه تدریس استاد بدبخت بگویم. خب باید تا به‌حال متوجه شده باشید که این آخری خواب(رویا) بود. استاد مورد نظر در خواب هم همان دانشجوی سارق تحقیر شده بود و من از فشار ترس و اضطراب از خواب پریدم. خیلی حالا فرویدی هم نباشیم دریافت ساده‌‌اش این‌است که عذاب وجدان فراموش‌شده‌ام در قالب این رویا  خودش را نشان می‌داد. اما آنچه برایم عجیب است این است که در خواب به‌جای این‌که تحقیر شوم، دوباره دارم تحقیر می‌کنم. می‌‌ترسم این جمله را بنویسم و شبیه جملات قصار شود. اما تنها نتیجه‌ای که می‌توانم از خوابم (که خیلی هم ترسناک بود) بگیرم این است که تحقیرکننده‌ترین وضعیت، اوج تحقیر شدن، المپیک تحقیرها، تحقیر کردن است. دست‌کم از کابوس من می‌شود این نتیجه را گرفت.

* این نوشته را بیشتر بعنوان داستان باید خواند. اگر هم نه، قطعا به عنوان متنی که دارد برای مواجهه با سرقت ادبی یا علمی راه‌حل ارائه می‌کند نباید خواند. منظور اینکه بچه‌های توی خونه بهتره بدونند که سرقت علمی کار خیلی بدیه و به هیچ وجه توجیه نمی‌شه. 

۱۳۹۴/۷/۱۴

مردن: شماره یک+دو+سه+ چهار*

یک:
تو بانک، اون قسمتی که می‌خوای نوبت بگیری از دستگاه، یکی از پشت نزدیک شد دستش‌ را از کنار دراز کرد زد روی دکمه‌ی نوبت‌دهی. من هم کاغذی که دستگاه بیرون داد را قاپ زدم و رفتم نشستم رو صندلی سریع یک چک درآوردم وانمود کردم دارم پشتش را می‌نویسم. اومد بالای سرم طلبکارانه که برگه را بده. صورتش قرمز شده بود از عصبانیت. گفتم نوبت من بوده شما دستتو از پشت من دراز کردی. گفت هیچ همچین چیزی نیست که نوبت شما بوده باشه. به جای ایستادن نیست. به هر کیه که زودتر دستشو بزنه. گفتم مگه قایم موشکه. گفت بله می‌شه گفت قایم باشکه. یه جوری گفت که من بفهمم اسم بازی را غلط گفته‌ام. من هم با تاکید گفتم بانک جای قایم موشک نیست. گفت چرا نیست؟ گفتم به هزار دلیل. یکی مثلا اینکه  جایی برای قایم شدن نداره. گفت پس اینهمه باجه چی. اون پشت مشتا کلی جا هست برای قایم شدن. گفتم مگه میگذارن بریم پشت باجه؟  گفت بله که می‌گذارن. گفتم برو قایم شو ببینم. کیفش رو داد به من. یه جوری که انگار داره ویترین مغازه ها رو دید میزنه از جلوی باجه‌ها رژه رفت. بعد پیچید تو. اون پشت. پشت باجه. یک صندلی خالی بود. نشست همونجا. یک چشمکی هم به من زد. بعد بلندگو شماره‌ی من را خوند. دیدم ائه همین شماره‌ست که اون پشتش نشسته.  رفتم گفتم آقا قبول. بلند شو که من بتونم کارمند بانک رو صدا کنم. گفت خب صدا کن.به من چکار داری. گفتم اینجوری گیر می‌افتی. گفت کارت نباشه. صدا کن کارمندو.  گفتم حال ندارم. خسته‌م تو هم بازی‌ات گرفته. گفت واقعا؟ گفتم راستش نه. از وقتی اومدم تو بانک حالم عوض شده. خسته بودم. ولی دیگه نیستم. گفت چک‌تو بده. چک‌م توی دستم بود. از تو دستم قاپ زد. دیدم کاری نمیشه کرد نشستم روصندلی. اینم گرفت یک چیزهایی نوشت رو کاغذ. کاغذ را منگنه کرد به چک داد دستم. گفتم چیکار کنم. گفت هیچی. از این به بعد دیگه کاری نداری بکنی. همینجا بنشین حال کن. گفتم آخرش چی. گفت آخرش همینه بابا. هنوز نفهمیدی؟ گفتم چرا ولی خب ظاهرا روالش اینه که آدم فی‌الفور قبول نکنه. گفت دقیقا همینه روالش. گفتم واقعا همینه؟ جهنمی بهشتی برزخی چیزی؟ گفت نمی‌دونم من همینجا ساکن بودم همیشه جای دیگه نرفته‌ام به نظر خودت چی می‌رسه؟

دو:
یک سئوال مشخص داشتم. تلفن هم نمی‌خواستم بزنم. پیام را فرستادم منتظر شدم ببیند. پیام را دید و جواب نداد. یک روز بعد دوباره چک کردم. جواب نداده بود. همینطور چند روز صبر کردم. بالاخره دیدم جواب داده. یک شکلک فرستاده بود. یک صورت که یک چیزی (شمشیر یا سوزن از کنار گوشش فرو رفته بود یا زده بود بیرون). گفتم قبل از اینکه فوری بپرسم معنی شکلک‌اش چیست یک کمی خودم تعمق کنم تا بفهمم. می‌توانست معنی‌اش فکر کردن باشد. یعنی حرف تو و سئوالت رفته توی سرم. دارم فکر می‌کنم. می‌توانست به معنای خرد شدن اعصاب باشد. یعنی همینقدر آزاردهنده‌ای که انگار سوزن رفته باشد توی سر آدم. ولی باز هم نمی‌شد به این سادگی نتیجه گرفت. این است که دوباره پیام دادم و گفتم معنای شکلک چیست و اصلا این چه کاری است که انقدر از شکلک استفاده می‌کنی. قرار بود کار راحت‌تر شود. این شکلک‌های پیچیده و بی‌نهایت تفسیرپذیر دیگر چه صیغه‌ای است؟ پیغام خدایان است؟ خلاصه همینطور غر زدم و ابراز ناراحتی کردم. حتی فکر کنم کمی هم توهین کردم. یعنی الان که فکر می‌کنم می‌بینم این جمله که « یک کمی شعور آدم داشته باشه می‌فهمه نباید هر جایی شکلک بفرسته» مطلقا توهین آمیز بوده. بعد شروع کردم پیام‌های عذرخواهی فرستادن. می‌شود گفت سه چهار روز ده دقیقه یک‌بار عذرخواهی کردم. جوابی نمی‌آمد طبیعتا. دوباره نشستم روی شکلک اولی تامل کردن. شمشیری که رفته توی گردن غیر از کافکا آدم را یاد چی می‌اندازد؟ ای بابا. ای بابا.

سه:
این سریاله بود که توش دوتا برادر همزمان عاشق یک زن می‌شن. اگه بدونید کدوم سریالو می‌گم. دوتا برادر بودن یکی‌شون مثبت بود. خیلی دست‌به خیر و اینا. اون یکی فقط شر به پا می‌کرد. بعد جفتشون عاشق یک زن شدند. زنه متمایل بود به مثبته. ولی معلوم نیست چرا به منفیه جواب بله داده بود. حالا ما هم این سریالو هر شب نگاه می‌کردیم حرص می‌خوردیم. من می‌گفتم نمیشه. بابا این اصلا منطق نداره. یعنی چی که تو از یکی خوشت بیاد عاشق یکی باشی فکر کنی باهاش خوشبخت می‌شی بعد بری با یکی دیگه. بلند می‌شدم از پای تلویزیون می‌رفتم اونور. ته دلم این بود که اینطوری دارم پیام‌ام را به سازندگان اثر می‌رسونم. ولی خب شب بعد دوباره می‌نشستم نگاه می‌کردم. یک شب زنه طبق معمول گفت حامله‌ام. به نامزدش که اون پسر بدذاته بود گفت. گفت ولی بچه از تو نیست. بچه از اون داداش مثبته‌است. اینه که مجبور شد از این جدا شه بره با اون ازدواج کنه. با اون که می‌خواستش و مثبت بود و با هم خوشبخت می‌شدن. من دیگه قاطی کردم. یعنی چی این وضع؟ کارکرد عنصر حاملگی ناخواسته این نیست. باید برعکس باشه. اینجوری که سریال تموم میشه. اینها دارند با ما شوخی می‌کنند؟ انقدرمعمولا پیچیده نیستند.  تلفن رو برداشتم زنگ زدم به خاله‌ام (کارشناس قضیه). جواب نداد. کس دیگه‌ای رو نمی‌شناختم. اسم سریالو گوگل کردم. بیشتر عکس اومد از هنرپیشه‌هاش. یه خلاصه سه خطی هم بود که هیچی ازش معلوم نبود. از همونجا بود که شک کردم بهرحال. بعد که دیدم می‌تونم از دیوار رد بشم یه کم مطمئن‌تر شدم. ولی خب وقتی زیرنویس اومد که قسمت آخر، دیگه فهمیدم بالاخره باید بپذیرم و دیدم ای. بد هم نیست.

چهار:
تو تمام راه من خواب بودم او رانندگی می‌کرد. یک جایی نگه داشت پیاده شد دوباره سوار شد من کمی هوشیار شدم ولی خب نه آنقدر که بشود گفت خوابم قطع شد. از آن خواب‌ها که آدم عرق می‌کند و دهانش بدمزه می‌شود. هی می‌خواستم بیدار شوم یک سیگار بکشم بخوابم ولی رمق نبود. بیدار که شدم دیدم توی ماشین نیست و ماشین هم کنار جاده پارک شده. یک جای ناجور که ماشین‌ها با عصبانیت برای ماشین بوق می‌زند. سوییچ هم روی ماشین نبود. گفتم لابد رفته برای آنچه اسم رسمی‌اش قضای حاجت است. ولی خیلی طول کشید و نیامد. تاریک هم بود  یک کمی هم سرد. از هیچ طرف هم مغازه یا نشانی از سکونت دیده نمی‌شد. گفتم یک سیگار می‌کشم اگر نیامد یک فکری می‌کنم. حالا نه فکر خیلی پیچیده. به موبایلش زنگ می‌زنم. سیگار وسط‌اش بود که موبایل زنگ زد. موبایل خودش. روی داشبورد بود. در شرایط عادی این کار را نمی‌کنم ولی رفتم موابلش را جواب دادم. پشت خط اول فکر کرد اشتباه گرفته. توضیح دادم که اشتباه نیست و چون دم دست‌نبوده موبایلش را جواب داده‌ام. طرف هم گفت مشکلی نیست و دوباره زنگ می‌زند. نشستم روی صندلی راننده و سعی کردم خودم را با ادی رانندگی کردن مشغول کنم. چشم‌هایم را بستم و تصور کردم در یک جاده‌ی طولانی و مه‌گرفته دارم رانندگی می‌کنم و کنارم آدم‌ها برای ماشین دست تکان می‌دهند. دست دوستانه. تلفیقی از تصاویر کارت‌پستالی جاده‌ای و روستایی. یک طوری خوشحال بودم در خیالم و وسط سینه‌ام به اصطلاح قیلی ویلی می‌رفت از خوشحالی. یک پسربچه ظرف میوه‌های جنگلی دستش گرفته بود برای فروش. کنارش نگه داشتم. در حالت بیداری از این کارها نمی‌کنم. یعنی جایی نگه نمی‌دارم. هله هوله از کنار جاده نمی‌خرم. بیشتر از تنبلی. ولی در آن حال دیدم این کارها چقدر می‌تواند باعث خوشحالی باشد. حتی سعی کردم با پسربچه‌ی خیالی شوخی کنم و مثلا الکی زیر قیمت پیشنهاد بدهم. پسربچه زیاد اهل شوخی نبود. تمشک‌ها را داد دستم و پولش را گرفت بقیه‌اش را داد رفت یک کمی عقب‌تر ایستاد در موقعیت فروشندگی. گفتم حالا که دارم از وضعیت آشتی با کنار جاده لذت می‌برم تمشک هم بخورم. تمشک‌ها اما هیچ مزه‌ای نمی‌داد. انگار که آدم بخواهد تمشک مجازی یا روح تمشک بخورد. یا تعبیر بهترش شبیه دود الکترو اسموک بود. انگار هوامی‌خوردم. هواهای قرمز تمشکی. بعد دیدم مزه‌ی تمشک‌ها دارد کم‌کم خودش را نشان می‌دهد. آبش هم می‌چکید روی پیراهنم. می‌دانستم رویا است و اهمیتی نمی‌دادم. فقط مزه هی عجیب‌تر می‌شد. وسواس گرفته بودم ببینم مزه‌ی چیست. مزه ی دندانپزشکی می‌داد. وقتی دندان را جراحی می‌کنند. در واقع همینجا تعارف را کنار گذاشتم و پذیرفتم شبیه مزه‌ی خون است. ترسیدم. چشم‌هایم را باز کردم که به واقعیت برگردم. ولی چشمهایم در همان جاده‌ی کارت‌پستالی مه‌گرفته باز شد. به پیراهنم نگاه کردم و دیدم کاملا قرمز شده و از دهانم آب تمشک به شکل حباب می‌زند بیرون. در واقع آب تمشک قل‌قل می کرد و همانجا روی چانه و لبم جاری می‌شد. دوباره چشم‌هایم را بستم و به شخصی نامعلوم (مادر طبیعت، خدا، فرشته‌ی مرگ) گفتم هر وقت واقعا رسیدیم بیدارم کن. 


* ممکن است به شماره‌ها اضافه شود. ذیل همین عنوان که دارد شیوه‌های مختلفی را که یک نفر از مردنش آگاه می‌شود، حدس می‌زند. اسمش را به پیشنهاد مانی‌ب گذاشتم پی‌نویسی.