۱۳۹۲/۱۲/۶

دربارهٔ شیفتگان جناس و پیروزی


یک وقتی، نوابغ ساختٍ جناس، هی می‌رفتند و می‌آمدند می‌گفتند- می‌نوشتند «تونس تونس. ما نتونستیم». البته نیش باز هنگام ادای این جملات نقشی تعیین کننده داشت. می‌خواستند بگویند «متوجه عمق مسئله هستیم. ولی خوب آخه... تونس تونس دیگه... ما هم نتونستیم». بعد که ماجرای التحریر و همراهی تلویحی ژنرال‌ها پیش آمد. موضوع انشا عوض شد. «نه واقعا باید بررسی کرد که چرا جنبش ما شکست خورد ولی مصری‌ها پیروز شدند». در اینجا پای سپاه، بافت نیروهای نظامی در مصر، افتخارات ارتش مصر و بی‌افتخاری ارتش ایران هم آمد وسط. مصری‌ها ارتشی داشتند که می‌شد رویش حساب کرد. خوب،  یک هیچ به نفع آن‌ها. بعد‌ها البته نتیجه عوض شد. ولی دیگر موضوع انشا هم عوض شده بود و زیاد پیش نیامد که شیفتگان ارتش مصر، دربارهٔ کودتا حرف بزنند. 
 در ماجرای تظاهرات مسالمت آمیز جمعه‌های سوریه (آن موقع هنوز سوریه به صحنهٔ نبرد داخلی تبدیل نشده بود. تکفیری‌ها و القاعده و گانگسترهای سلفی هم رخ نشان نداده بودند). باز موضوع انشا این بود که «چرا سوری‌ها انقدر شجاع و پیگیرند و ما نیستیم» بعد تکرار می‌کردند که سوری‌ها هر جمعه کشته می‌دهند و در خیابان می‌مانند. ولی ما هوا که سرد شد رفتیم به خانه‌هایمان. 
شاید باورکردنی به نظر نرسد. ولی مدتی رفتار معارضان در لیبی را هم توی سر جنبش سبز می‌زدند. «مقاومت به این می‌گن. ایستادن جلوی تانک‌های دیکتاتور لیبی». 
حالا بعد از چند سال، فارغ از سرنوشتی که قسمت برندگان شده است، نوبت اوکراینی‌ها است. آن‌ها رهبر در حصرشان را آزاد کردند ولی رهبر ما هنوز در حصر است. 
خوب برادران و خواهران ٍ شیفتهٔ جناس، ستایشگران وضعیت برنده و کار‌شناسان تطبیقی انقلاب اصولا حوصله ندارند که به نوع مسئله نگاه بیندازند. یک زمانی مد بود بگویند ملاصدرا خیلی زود‌تر از سار‌تر فهمیده «وجود مقدم بر ماهیت است». هنوز هم شاید کسی روی منابر صدا سیما از این حرف‌ها بزند. حالا «وجود» در ترمینولوزی ملاصدرا با نگاه اومانیستی سار‌تر، چقدر فرق دارد دیگر وارد مقولات شدن و مته به خشخاش گذاشتن است که طبق معمولٍ موارد تطبیقی، «در این مقال نمی‌گنجد». 
 در طول این سال‌ها، کار‌شناسان تطبیقی انقلاب هم بجای آنکه کار حوصله سربری مثل توجه به نوع «مسئله» را در دستور کار خود قرار بدهند، با دسته بندی کردن پاسخ‌ها گزاره‌های زیر را ساخته‌اند. 
- هر جا که تظاهرات شود به نحوی‌‌ همان تظاهرات جنبش سبز است. 
- هرجا که تظاهرات کنندگان به خواسته‌هایشان برسند گواهی است بر اینکه جنبش ما شکست خورده است و هر جا در برابرشان مقاومت شود نشان دهندهٔ این است که «ما ترسو بودیم». 
هر مقامی که در حبس یا حصر است (از برمه تا اوکراین) میرحسین موسوی است. 
خلاصه‌اش اینکه: 
"همهٔ اتفاقات خیابانی عالم، صرفا حاشیه‌ای بر جنبش ما است". 

 این انقلابیهای تطبیقی، به فرمولی دست یافته‌اند که آن‌ها را از پرداختن به تجملاتی نظیر خواندن صورت مسئله معاف می‌کند. فقط منتظر می‌شوند ببینند حل می‌شود یا نه. به این ترتیب اگر مثلا یکی بتواند یکی از تک مجهولی‌های مقاطع ابتدایی را حل کند، پیروز است. اگر کسی تلاش کند برای یک مسئلهٔ خیلی سخت، راه حل ارائه کند و طبیعتا فورا به نتیجه نرسد، خنگ و ناتوان است. 
این وضعیت خیلی شبیه موضع آن دوافروشی است که معتقد بود «این دکتر موکتر‌ها همه چیز را سخت می‌کنند. من یه حب شیره می‌دم حل می‌کنی تو چایی از درد قلب، تا شکم روش ت خوب می‌شود. این‌ها برای هر دردی یک بامبولی پیاده می‌کنند آخر هم مریض خوب نمی‌شود». 
 اشکالی هم ندارد. ولی کسی که اینطوری به مسائل نگاه می‌کند، چرا از موسوی نام می‌برد؟ از کسی که حتی در شرایط هیجانی بروز خیابانی جنبش، بیانیه‌های طولانی می‌داد و روی بیانیه‌هایش بجای اسم‌های شاعرانه و حماسی، شماره می‌گذاشت و تاکید می‌کرد که به بندهای پیشنهادی‌اش می‌توان اضافه کرد و لزومی ندارد همهٔ آن‌ها با هم اجرا شود. کسی که تلاش می‌کرد در سخت‌ترین وضعیت‌ها از دوگانهٔ «برد و باخت» بگریزد. برای من عجیب است که شیفتگان جناس و پیروزی چرا از او نام می‌برند. جهان پر از آدمهایی است که تپق نمی‌زنند و خیلی صریح وعدهٔ راه حل‌های «سریع و عاجل» می‌دهند. خوب یکی از آن‌ها پیدا کنید بیندازیدش جلو که برایتان بازی را «در بیاورد».

۱۳۹۲/۱۱/۱۹

چه آرزو کرده ایم


داستانهای مربوط به غول چراغ معمولا پایان خوشی ندارند. دست کم در انواع قدیمی ترشان همه ناراضی می‌مانند. غول به چراغ برمی گردد و یابندهٔ چراغ، مغموم و سرخورده در جای دیگری بدنبال خوشبختی می‌گردد. غول چراغ جادو باید برگردد به چراغ. چرا؟ به این سئوال پاسخ خواهم داد.
طیفی از فعالان سیاسی واقع در اپوزوسیون که ما* هم می‌توانیم جزءشان باشیم، همیشه منتقدان درون حکومت جمهوری اسلامی را متهم می‌کنند که از گذشته‌شان به قدر کافی اعلام برائت نکرده‌اند. در مراسم چهلم ندا آقا سلطان، در آن شلوغ پلوغی خانمی خطاب به هادی غفاری نه چندان خوشنام فریاد زد «گذشته تو جبران کردی». ولی حاشا که این جبران گذشته به چند حرکت مشخص سیاسی یا اجتماعی ختم شود. نگاه مذهبی به سیاست، که از اصطلاحاتی نظیر بخشایش و جبران مافات و توبه و گناهان گذشته، زیاد استفاده می‌کند، سیاستمدارانش را پاک می‌خواهد. به نظر می‌رسد بهترین سیاستمدار، سیاستمداری است که اصلا گذشته ندارد. پاک پاک. مرد بدون گذشته. در انقلاب پنجاه و هفت؟ هیچ کاره. در هشت سال جنگ؟ هیچ کاره. در زمان اعدام‌ها؟ هیچ کاره. سیاستمدار مورد نظر باید حوالی سال نود و دو به دنیا آمده باشد. این استعاره نیست. اگر می‌شد، مطمئنم بعضی از ما هر سال سیاستمدار تازه‌ای بازتولید می‌کردیم. و تازه مطمئن نیستم در آن صورت هم «خون پاک» مسئله ساز نمی‌شد.
خوب من اینجا نمی‌خواهم نقش جنایت‌هایی که انجام شده را کمرنگ کنم. مسئله سازو کاری است که باید به این جنایت‌ها رسیدگی کند. اگر دادگاه مقدور یا مطلوب نیست. اگر پرداخت هزینه در جهت رسیدن به خواسته‌هایی مثل دموکراسی، آزادی و عدالت و استقلال کافی نیست. تنها یک راه می‌ماند. حرف زدن دربارهٔ تقصیر، اعتراف و انابه. شخص مورد نظر باید مثل شخصیت توبهٔ نصوح مخلمباف در خیابان‌ها راه بیفتد و ابراز شرمندگی کند. ولی یک ضرب المثلی است که می‌گوید «مواظب باشید چه آرزو می‌کنید، چون ممکن است برآورده شود». محمد نوریزاد(+) تجسم برآورده شدن این آرزو است. کسی که به نظر می‌رسد، سیاست بیش از هر چیز برایش یک میدان رستگاری است. می‌خواهد سبک شود. گناهانش را با به خطر انداختن هرچه دارد پاک کند و مثل همهٔ مومنان بی‌پروا است. می‌رود کردستان. می‌رود خوزستان. با آدمهای سرکوب شده عکس می‌گیرد. دستشان را می‌بوسد. از آن‌ها می‌نویسد.
تکلیف حکومت با چنین کسی روشن است. کسی که منتقد باشد و آنقدر بی‌پروا که توی صورت شخص حاکم زل بزند، فقط یک چیز می‌تواند باشد: «دیوانه». این برچسبی است که به محمد نوریزاد هم چسبانده‌اند. فقط باید دیوانه باشی که بدون پرده بوشی، زیر سایهٔ حاکم او را مستقیما خطاب و متهم کنی. (این مختص به ایران نیست. سابقهٔ خیلی پر و پیمانی در شوروی و روسیه دارد مثلا). دستگاه پروپاگاند حکومتی چندین بار نوریزاد را دیوانه خطاب کرده.(به عنوان نمونه+) شاید هم راست می‌گویند. دیوانه کسی است که مرزهای واقعیت را جایی جدا از عرصه‌ای که قدرتمندان عرصهٔ عمومی ساخته‌اند ترسیم می‌کند. دیوانه مرز‌ها و دستورالعمل‌های خودش را دارد.
ولی به نظر می‌رسد برای ما هم نوریزاد مایهٔ خجالت است. چیزی از رئال پولتیک سرش نمی‌شود. اصلا متوجه معنی کار‌هایش نیست. در دوگانهٔ حکومت و اپوزوسیون، نوریزاد جایی ندارد. چون نمی‌تواند روی مسیر تعیین شده راه برود. بیشتر وقت‌ها به وضوح قیقاج می‌رود. گاهی شجاعتش را می‌ستاییم. ولی معمولا در همین حد می‌ماند. شجاعت آدم بی‌کله گاهی لازم است (وقتی دعوا در جریان باشد) و گاهی مزاحم (وقتی داریم چانه زنی می‌کنیم). مشکلمان با نوریزاد این است که در زمان و مکان نامناسب حضور دارد. اگر در هشتاد و هشت نامه‌های عتاب آمیز به رهبر بنویسد شجاع است. ولی در نود و دو این معنایش عوض می‌شود. مسئله این است که ما به دوگانه‌ها خو گرفته‌ایم. کلاسیک و رومانتیک. رئال و سوررئال. لذت و عقل. و هر کس که این دوگانه‌ها را جدی نگیرد، سرانجامش دیوانگی است. چنانکه هر دو سو، در یک اتحاد نانوشته، نوریزاد را دیوانه خطاب می‌کنند و از او دلزده‌اند.
منطق حکومت معلوم است. منطق ما چیست؟ نوریزاد تجسم برآورده شدن آرز‌هایمان است و به‌مان نشان می‌دهد که چگونه آدمهایی هستیم. حالا می‌شود به پرسش ابتدایی پاسخ داد. چرا غول باید به چراغ برگردد؟ به یک تعبیر، چراغ جادو‌‌ همان آینه‌ای است که باید شکسته شود.‌‌ همان تابلویی که نباید به آن نگاه کرد.‌‌ همان وسیلهٔ توهم شکن که دست آخر ما را از خودمان بیزار می‌کند. قصهٔ غول چراغ جادو، صرفا دربارهٔ آرزوهای آدم نیست. دربارهٔ خود آدم است. غول، آدم را به خودش نشان می‌دهد و به همین دلیل جایش در چراغ یا بطری است. از نوریزاد می‌خواهیم برگردد به خانه‌اش. دست بردارد و بیش از این نرود روی اعصابمان. چون نشان می‌دهد چه ارزو کرده‌ایم. چه چیز را دنبال کرده‌ایم و چه هستیم. **

* ضمیر ما که در این متن بکار رفته، هویت ساز نیست. شامل هر کسی است که خودش را مشمول آن می‌داند. اگر شما جزء این ما نیستید، خوش به حالتان.
** اندره برتون رمان نادیا را با این جمله شروع می‌کند. Qui suis-je. جمله‌ای دوپهلو که هم به معنای این است که «من کی هستم» و هم به معنای این است که «من چه کسی را دنبال می‌کنم». اگر در فارسی می‌شد چنین ایهامی ساخت حتما از آن استفاده می‌کردم.

۱۳۹۲/۱۱/۱۳

اونجوری راحت‌تر نبود ارباب؟


این تهران که الان نگاه می‌کنید، همیشه اینطور نبود. انقدر سرد نبود مثلا. زمانی بود که ما با تی شرت و موبایل و یک بطری آب معدنی و دو بسته سیگار می‌رفتیم بیرون، بعد بر می‌گشتیم خانه سریال‌های سیروس مقدم را می‌دیدیم. فقط آن وسط‌ها یک موجوداتی، می‌ریختند و با هر وسیلهٔ سفت و برنده‌ای که دم دستشان بود می‌زدند عده‌ای را جلوی چشممان معلول و مقتول می‌کردند. بعد می‌زدیم کانال سه (مثلا) ببینیم چه می‌گوید، می‌دیدیم این "وحید الگار+" نشسته دارد عشوه می‌آید که «اینا جاسوس بالقوه ن یا جاسوس بالفعل؟». عشوه که می‌گویم، شما نبودید باورتان نمی‌شود. گاهی چنان نگاه پینگ پنگی قشنگی با میهمان برنامه برقرار می‌کرد که جفتشان از ذوق سرخ می‌شدند و یک چند سانتی روی صندلی‌هایشان جابجا می‌شدند و نفس تازه می‌کردند و آب دهان قورت می‌دادند که «دقیقا به نکتهٔ درستی اشاره کردید آی ٍدکتر» 
حالا یک مقداری گذشته. آن کس که گفته بود من فلان و بهمانم و به صحنه آمده‌ام خبری ازش نیست. دنیا فریبش داده و برده توی خانهٔ خودش کنار همسرش نشانده و از او خواسته که آنقدر دیوار‌ها را نگاه کند تا خودش بالاخره سرش را بکوبد به سنگ. که مثلا یاد بگیرد «در شرایط امروز، دیروز و صد البته فردا» بجای ایستادگی بر روی آنچه درست می‌داند، باید کش بیاید. آدم باشد و هر وقت قرار شد به سکوت کردن، سکوت کند. یا رو هم توی فیلم گفته بود « سیاست یعنی حالت خوب باشه».
ولی خوب  "وحید الگار" فریب دنیا را نمی‌خورد و خوشبختانه حالش خوب است. می‌رود با استعمار «کلمه و ترکیب‌های تازه» می‌سازد. (استعمار نو، فرانو، پسا استعمار نو، استعمار فراپسانوین و الخ). نه خودش می‌فهمد چه می‌گوید، نه کسانی که می‌شنوند از او. ولی حاشا که گمان کنید که ایشان بی‌گدار به آب می‌زند و همینطوری حسی- دلی ترکیب‌های تازه می‌سازد. خیر. اول چک می‌کند ببیند این واژه در سایت خامنه‌ای دات آی آر تائید شده یا نه. (بله تائید شده+). یک وقت خدای نکرده ترکیب‌های تازه، مثل  "انتخابات آزاد" رمز عملیات دشمن نباشد. یک زمانی البته همه چیز ساده‌تر بود. وحید و دوستان، درخیابان با عضو نرینه‌شان و ترکیبش با اندام جنسی ما و خانواده‌مان، و البته موسوی و رهنورد و کروبی، کلمه و ترکیب تازه می‌ساختند و با مقدار متنابهی «تف» پرت می‌کردند توی صورتمان. انقدر هم مجبور نبودند زور بزنند. همه چیز در یک سطح طبیعی در جریان بود و کلمات، مثل چشمه می‌جوشید.
 حالا البته ایشان می‌داند «رسانه‌ها در دوران پسا استعماری (استعمار فرانو) چگونه عمل می‌کنند» ولی خودشان که در رسانه بودند، به سبک "جمعه" از رابینسون کروزو می‌پرسیدند «الان وقتش نیست بزنیم‌ ای کارائیبی‌های وحشی را لت و پار کنیم؟» و رابینسون کروزوی مربوطه هم بسته به حالش می‌گفت «نه الان وقتش نیست» یا «آره می‌زنیم. دیگه بسه تحمل». 
 ما دیگر کار نداریم که معلوم است خود آقا وحید هم نمی‌داند دقیقا چه می‌گوید و به دلبخواه، فرا، نو، نوین و پسا را می‌چسباند به "استعمار" تا حرف‌هایش مهم و پسا پست کلنیالیستی به نظر برسد. برای ما زیاد مهم نیست در صد کلمه شرح درسی هم که نوشته، کلید واژه‌هایش را تغییر داده است. مثل همهٔ کسانی که حرف دهنشان را نمی‌فهمند اما می‌خواهند تدریس‌اش کنند. ما همچنین کاری نداریم که چطور می‌شود در پنج جلسه (جلسه‌ای سی هزار تومان+) به این همه سئوال‌های دشوار پاسخ گفت. آنچه برای ما مهم است فقط این سئوال معصومانهٔ جمعهٔ فرضی است که «در دوران پسا فرانو استعماری، چرا دیگر نمی‌شود با کارهای ساده‌ای مثل کشتن حیوانات اهلی و انسانهای وحشی و جفتک چارپشت زدن و از درخت بالا رفتن، دل ارباب را به دست آورد و مایهٔ سرورش شد. چی شد که همه چیز انقدر پیچیده شد. اونجوری راحت‌تر نبود ارباب؟»